خوابگاه مطهری

سالن مطالعه،گوشه ی سمت راست

۹۱/۱۱/۲۹     ۱۱:۱۶ شب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز بحث ما تابع زتای ریمان است، تحلیل می کنیم که هیلبرت چه اثری روی ریاضیات قرن گذشته داشته.

دیروز بحث ما آشنایی با مفهوم تابع بود، چگونگی تعیین علامت! دیروز صفای ما بیشتر بود ولی بیشتر هم غر میزدیم. امروز صفای دیروز نیست ولی کمتر غر می زنیم و جالب است! انگار رابطه ی مستقیمی بین خوشی ما و غر زدن وجود دارد!

دیروز آقای رضوی بود، نفسش گرم بود،‌ نفسمان به نفسش بند بود. امروز نفسمان به نفس مان بند است! دیروز هر روز صبح ارشاد میشدیم، امروز خیلی از اوقات بی تفاوت بلند میشویم و به کلاس میرویم،  تزکیه ای در کار نیست...

دیروز امید میگفت خوبی دانشگاه اینه که صف مف نداره، امروز حرفش را با اعتماد به نفس کامل رد میکنم، آخر حرفای امید بعضیاشون رو حساب کتاب بود قبلا ولی این یکی نه! صف چیز خوبی بود، صبحگاه مراسم بی نظیری بود، مدیر مرد مومنی بود...

و جالب این که من دیروز سر آن صف سخن میراندم! چه جسارتی داشتم دیروز!!! دیروز بی باک بودم! امروز آن جسارت را ندارم، ترسو شده ام!

دلتنگم، امروز دلتنگ دیروزم، عکس های بچه های دیروز، امروز خاطره شده اند! البته من از این دلتنگی چندان هم ناراحت نیستم، چون میفهمم با اینکه قلبم نیمسوز شده ولی، کامل نسوخته! دلی که تنگ نشود دل نیست! قلوه هم نیست اصلا سیرابی هم نیست!

دیروز قلب من صاف بود، خدا را باقلبم راحت احساس میکردم، امروز قلبم کج شده! میخواهم قصورش را با عقلم جبران کنم ولی نمی شود!

دیروز موسیقی برایم مخدر بود امروز مسکن! خنده دار است! چر این چنین شده حال و احوال من؟! من هیچ معصیت جدیدی مرتکب نشده ام! هر چه بوده مانند قبل بوده! پس شایددوری...! دوری پدر، مادر و شاید محیط! جالبتر این است که امروز دلم برای خواهر و برادرم بیشتر از هر لحظه تنگ میشود! دوری هر بخش از شهرم زجر آور شده است!

و این که دلم میخواهد گریه کنم... ولی اینجا پشت میز جای هق هق نیست، ملت دارند درس میخوانند! احتمالا آخر هفته باید بروم تجریش، به بهانه دعای کمیلی چیزی! کنار امامزاده صالح گریه کنم! و حبیب بخواند: “هوای امام زاده همیشه مقدسه/ اونجا دلتنگی تو بسته یک نفسه/ زنا با چادر سیاه/با روبندای توری/...”

دلم برای شهر کوچکم تنگ است. همان جا که همیشه اتهام بی فرهنگی به آن میزدم! دلم برای لهجه ی مردمم می تپد،‌ برای صداقت مادر بزرگم! و من دیوانه وار به جای آن که بشینم و معادلات بخوانم، مثل آنهایی که سال های سال از آشیانه خود دورند دارم می نویسم! خنده دار است...

امشب دلم تنگ است...

امشب دلم تنگ تر از قبل است...

من بر خلاف قیافه ام، حرفهای گنده منده ام آدم احساساتی هستم، زود قلبم میگیرد...

راستی یادم رفت، من امشب بر خلاف همیشه دستمال کاغذی نداشتم! اشکهایم را با دست و آبریزش بینیم را با دستمال عینکم پاک کردم :)!


هوا آنقدر که میگوید سرد نیست، ولی دلها چرا...