آرامش تو
حضرت پدر
داغون میکند مرا

من درک نمیکنم
این نوای دل انگیز تو
 مبداش چیست و یا کجاست!

فقط میدانم آن هنگام که به گوشم میرسد آهنگ ضربان قلبم به هم میریزد.
نفست به کجا بند است که این قدر گرم است؟
من از این فاصله حرم نفست را احساس میکنم.

حضرت پدر
باز امشب
دلتنگیم بر مردانگیم غلبه کرده است
دلم برای آغوشت تنگ است.
برای آن زمان ها که با من کشتی میگرفتی و من پیروز میشدم.
مدام در سرم مطرح میشود
که این چه قانونی است
که پسر را از آغوش پدر
پس از گذشت سالیانی جدا میسازد؟
مگر من هنوز پسر نیستم و تو هنوز پدر؟!
اگر ابهت است، نمیخواهم!
 
قانون دیگری میخواهم
آغوشت را برای چند لحظه!

حضرت پدر
دلم برایتان تنگ است
برای همه چی شما! حتی دعوا کردن های شما!
بغضی که در گلو دارم را توانایی تحمل نیست.
حضرت پدر، خودت را برسان!

تماس میگیری
صدایت را میشنوم. می پرسی چه خبر؟ میزانی؟
و من بی آنکه آشفتگی دلم را برایت بازگو کنم،
میگویم
امن و امان،‌ همه چی خوب است!

شاید من نباید دروغ بگویم! ولی طاقت دل واپسی شما را نیست.

من با این همه ادعای تجدد و تازه نگری، احتیاج به نظر شما دارم. کهنگی مقدستان را طالبم.
من هنوز به تشخیص شما برای خوب و بد محتاجم.
حضرت پدر
شاگرد مکتب عرفان شما بوده ام،
آن هم برای مدت مدیدی! ولی هنوز مرد روزهای سخت نشده ام.
نصیحتی نداری؟!

باید ان روز که دست دعا برداشته بودی
من هم آمین میگفتم
شاید خدا آن روز تقدیر میکرد که من پا به این شهر نگذارم.
شهری سرد و بدون عاطفه!

پدرجان!
ذهنم پر از تناقضات است و من تنهاتر از همیشه ام.
استحکامات فکری ام مورد حمله واقع شده!
حالم خوب نیست،
و من تمرکز ندارم.
راستی من چند وقت پیش تقلب کردم و شرمسارم!

حضرت پدر چرا بر سر من فریاد نمیکنی!؟‌ من محتاج آنم!
اکنون فقط بسامد صدای توست که میتواند قلبم را به تشدید وادار کند!

حضرت پدر، برایم دعا کن...
خدای تو هنوز بهتر از خدای من است!