تو را نادیدنِ ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن، بر پای خیزی که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ‌رویی که رویت بیند و خرّم نباشد
من اوّل‌روز دانستم که این عهد که با من بسته‌ای، محکم نباشد
ندانستم که هرگز سازگاری پری را با بنی‌آدم نباشد
مکن، یارا، دلم مجروح مگذار که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی‌تو یک‌دم زندگانی که طیبِ عیش، بی‌همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری؟ که غم با یار گفتن، غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدّعی محرم نباشد