آقا به عجله آمد داخل اتاق و نگاهی به فاطمه علیه السلام کرد. نمی دانم علی چه حالی شد؟

 (أَخَذَ العَمّامَةَ عَن رَأسِهِ وَ حَلَّ أَزرارِهِ)

عمّامه اش را انداخت، عبایش را انداخت، دگمه ها را هم باز کرد، آمد.

 (جَلَسَ) نشست (حَتّی أخَذَ رَأسَها وَ تَرَکَهُ فی حِجرِهِ) سر زهرا علیه السلام را برداشت و در دامن گذاشت.

آقا یک بار زهرا را صدا زد، جواب نداد.

آخر فرمود: (کَلِّمینی یا فاطِمَة فَأنَا اِبنُ عَمِّکِ علی ابن ابیطالب)صدا زد: زهرا جان! با من یک کلمه حرف بزن من پسر عمویت علی هستم!

صدیقه طاهره (س) چشمش را باز کرد و گفت: (إنّی لا أَجِدُ المَوت الّذی لا بُدَّ مِنهُ وَ لا مَحیصَ عَنهُ) گفت: علی! عمر من به سر آمده و من مرگ را می یابم...

عکس از http://aboaftab.blog.ir/