پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاق جمشید. پاییز یههو میآد، تو یه روز، مثّ بهار و بقیه. صپّ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. مام مث عوامالناس، مث سیاوش قمیشی و کریس دیبرگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میآد. به جمشید میگیم :«سر مرگی مهمون نمیخوای دلمون گرفته…؟» میگه: «بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رو. نگا نارنجیا رو. به زبان حال با انسان سخن میگه. خرمالو رو ببین!» میگم: «جمشید! نارنجی چیه؟ مهر… آبان… وای از آذر! چهجوری بگذرونیم امسالو؟»
تولّد جمشید آبانه. خب ملومه خوشش میآد. را میره میگه: «دنیا ینی محاسن پاییز». میگم: «خب چارتا مثال بزن از این محاسن!» میگه: «دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمیآره. پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت. آدم حظ میکنه.» میگم: «اولا چشتو درمیآرما. دوما اینکه نصفش معایبه. حیفِ تابستون نبود که همهش لخت؟» یه چایی میذاره جلومون، میگه: «حالا دلبر هیچی. شبا رو چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصفه روز غروبه.» میگم: «آقا! ما دوسّاعت شب بسّمونه. زیادم هس. میخوایم زودتر بیدار شیم، تموم شه. یه چراغی میذاریم اون گوشه تاریک روشن میشینیم ستاره میشمریم تا سحر چه زاید باز؟» میگه: «چایی از دهن افتاد.» «جمشید! اگه پاییز اینقده که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زرد و نارنجی نگا میکنن حالشون جا میآد؛ چرا ما بِلَد نیستیم؟ چرا همه رفتهبودناشون رو میذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟»
جمشید یه سیبیل نازک داره. سفید شده. خیلی ساله اینجاس. همهی پاییزای آسایشگاه رو دیده. میگه: «این درخت بزرگه نا نداره وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها ینی چی؟» میگم: «جمشید! یادته هشت-ده سال پیشا این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفتههه رو میگم. واسه خودش هیبتی داشت قدیما. خوب با هم چسبیده بودن. آبان بود؟ یا آذر، ماه آخر پاییز… که مدیریت قدیمیه درو با لقت شیکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکّه و پاره. رفتن که رفتن. پاییز نبود؟» یه قلپ چای میخوره، میگه: «آره یادمه.» «جمشید! اون یارو که ته راهرو مینشست سرشو میکرد تو حقوق بشر چی؟ همین وقتا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش! حیفِ تو نیس؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد. فقط یواش میگف همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفمیدیم چرا آوردنش قاطی ما؟ یادته در حیاطو زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟ گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چش بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا!»
جمشید پا میشه میره کنار پنجره. فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: «جمشید! ما چرا تا این زرد و قرمزا رو میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن و ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اونیکی رو یادته رشید بود دستاشو تکون میداد؟ با عینک و سرِ فرفری وسط راهرو میگفت لبت کجاست که خاک چشمبهراه است؟ یه بارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه نزدیک بود سیرابشیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همینوختا بودا جون تو… که دیگه از نونوایی برنگشت. آخرم ورداشتن یه ورقکاغذ چسبوندن پشت شیشه که خودسر شده، اشتبا شده، باس ببخشین. آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتبا شده؟»
-با شمام عزیزم-
جمشید نشسته رو زمین کنار دیوار تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هرسال. میشینم کنار دستش، پای دیوار. میگه: «وردار یه نارنجی بزن، رها کن این حرفا رو.» دو تا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش: بیا توام بزن. یارو غریبههه میگه: «چیه؟ با کی کی کار داری؟» میگم: «جمشید خودتو لوس نکن بابا. نارنجی رو بزن. بلند شو بریم تو حیاط.» میگه: «جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتو. خودتم برو پی کارت.»
نشسته، تکیه به دیوار، میگم: «اگه نیای، تنها میرما!» تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار. خیره موند تا پاییز هرسال. رفتیم به مدیریت گفتیم: «ببخشین، چرا اسم این جمشیدو تو کاغذتون ننوشتین؟» گفت: «جمشید کدوم بود؟» گفتیم: «همونی که تولدش آبانه. حالام آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز.» جمشید میگه: «یه چایی دیگه بریزم؟» میگم: «چایی نمیخوام. بیا بشین. پاییز خیلی یادتو میکنم.» از پنجرهی اتاق میبینمش، وسط حیاط زردا و نارنجیا رو با پا هم میزنه. میخّنده، میخّونه: پادشاه فصلا، پاییز.
رادیو چهرازی