ما هیچ، ما نگاه

... خـــــــــدای امــــــــروز آبـی آبـی ... آبـــــــــــــــی تـــــــــر ...

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقت بخشیدن و صاف کردن دل ...

اسفند رو به پایان است و وقت کوچ کردن به فروردین...

                                  وقت بخشیدن و صاف کردن دل ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

باران باش

باران باش وببار اما نپرس پیمانه های خالی از آن کیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

انرژى کثیف

دروغ کثیف ترین انرژى ممکن است که یک موج قادر به حمل آن است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

ارامنه حمریان


دبیرستان تعطیل شده بود، سال دوم دبیرستان بودم، با شتاب به مدرسه ی طلبگی ( مسجد حاج مد ابراهیم) می رفتم. توی ذهنم درس منطق را مرور می کردم. کتاب الکبری فی المنطق که البته کتاب کوچکی بود اما پر بار و پر نکته. درست سر پیچ کوچه مدرسه- توی خیابان عباس آباد، میان باغ ملی و سه راه ارامنه- دیدم زن خاچیک با دخترش سونیا دارند از روبرویم می آیند. شش سال می شد که آن ها را ندیده بودم. سونیا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بیشتر زن های ارمنی روسری اش را پشت گردن و زیر بافه ی موهاش گره زده بود. گوش هاش هم با گوشواره های فیروزه ای بیرون روسری سفیدش مانده بود. سونیا روسری نداشت. سلام کردم. زن خاچیک پیشانی ام را بوسید! درست مثل همان سال های کودکی که به خانه شان می رفتیم. گفتند خانه اشان را آورده اند اراک؛ سه راه ارامنه زندگی می کنند. گرم گفتگو بودیم که ناگاه تیزی نگاهی دلم را لرزاند! آقای عامری معلم منطق لحظه ای ایستاد و از پشت شیشه عینک ذره بینی اش نگاهمان کرد و رفت. به مدرسه می رفت. با خودم گفتم یعنی دید که زن خاچیک پیشانی ام را بوسید؟ او که از مادرم بزرگترست! از سوی دیگر با خودم می گفتم هر چه باشد او ارمنی ست و آقای عامری که نمی داند ما با هم آشنا هستیم. وقتی به حجره اقای عامری رسیدم؛ بلا فاصله پرسید آن ها کی بودند؟ گفتم اهل حمریان بودند، از کودکی با خانواده شان آشنا بودم و با دختر و پسرشان هم مدرسه ای. ارمنی هستند دیگه؟ – بله پیدا بود که ارمنی هستند! – پس نجسند. در کلامش آن چنان قهر و اخم موج می زد، که دهانم تلخ شد و رعشه ای از درد توی پیشانی ام پیچید. گفتم. پاکند مثل دسته گل! – نجسند! – پاکند! – تو از کجا می گویی پاکند؟ – شما از کجا می فرمایید نجسند؟ – تو باید بگویی چرا پاکند. – شما بفرمایید چرا پاک نیستند! اصل بر پاکی ست. مگر شما نخوانده اید ” کل شیی طاهر حتی تعلم انه قذر!” – همه چیز پاک است مگر این که به آلودگی آن علم پیدا کنید .- تو این را از کی یاد گرفتی؟ – از حاج آخوند. – یعنی آخوند ده تان ارامنه را پاک می داند؟ – بله، من دیدم به خانه ی آن ها می رود سر سفره شان می نشیند. از همان بادیه ای که آن ها آب می خورند آب می خورد. با همان حوله آن ها دست و صورتش را خشک می کند، در خانه آن ها نماز می خواند. وقت نمازش هم زن و مرد ارمنی دستشان را روی قلبشان می گذارند و چشمانشان پر از اشک می شود. باغ انگور حاج آخوند دست همین خاچیک بود، او باغ را هرس می کرد، آبیاری می کرد و می گفت این کار برکت زندگی اوست. – حاج آخوند درس هم خوانده؟ – بله. – کجا؟ – پنج سال حوزه اقا ضیاء الدین اراک، ده سال اصفهان، ده سال نجف،پنج سال هم قم. – سی سال درس خوانده، آن وقت آمده آخوند ده شده؟ – از خودش بپرسید چرا در ده مانده است. -شاید هم عمر صرف کرده اما خوش ذهن نبوده و چیزی یاد نگرفته! آقای عامری بهترین معلم منطق بود، کتاب الکبری فی المنطق و حاشیه ملا عبدالله را از همه بهتر درس می داد. به ما گفته بودند که معلمتان را مدح کنید! تملق در راه علم پسندیده است!. اما سینه ام تنگ شده بود چطور می شد کسی در باره حاج آخوند چنین حرفی بزند و ساکت بمانم؟ پرسیدم شما طعام اهل کتاب را پاک نمی دانید؟ گفت نه. گفتم مگر قرآن مجید نمی گوید طعام اهل کتاب برای شما حلال است و طعام شما هم برای آن ها حلال. یعنی می توانید به خانه ی هم بروید و هم سفره شوید. – نه پسر جان منظور قرآن از طعام گندم است! کتاب های لغت هم همین را می گوید. این بحث بارها پیش حاج آخوند مطرح شده بود. جزییات بحث یادم بود.. به آیات دیگری که از طعام سخن گفته شده بود اشاره کردم. مثل: و لا یحض علی طعام المسکین…اصلا یک بار حاج آخوند به ما گفت قرآن را دوره کنیم و کلمه طعام را هر جا بود بشماریم ویادداشت کنیم. او برای ما توضیح داده بود که مراد از طعام همین غذای معمول خانواده هاست. به آقای عامری گفتم موافقید برویم کتابخانه، لسان العرب را نگاه کنیم؟ مفردات راغب هم هست و نیز مجمع البحرین طریحی؟ همه شان می گویند طعام همان غذای معمول است. اسم جامع لکل ما یوکل! گفت این ها را هم حاج آخوند یادت داده؟ -بله، – من تا به حال هیچکدام این کتاب ها را ندیده ام. اصلا نمی دانم در کتاب خانه هست یا نه! حرف دیگری درباره طهارت اهل کتاب نزد؟ – چرا گفتند خدمتکار امام رضا یک دختر مسیحی بود. برخی اعتراض کردند که آن دختر وضو نمی گیرد و غسل نمی کند. امام رضا فرمود اشکالی ندارد! دست هایش را که می شوید. تازه حاج آخوند می گفت می شود با دختران ارمنی ازدواج کرد! نیازی نیست که آن ها از دین خود دست بردارند. – حرف دیگری نزد! -چرا می گفت اسلام دین آسانی است آخوندا سختش کردند! ایمان را به شریعت تبدیل کردند. این کار آخوندای همه ی دین هاست! دین دیگر راه زندگی نیست باری ست که باید بر دوش بکشی… گفت همین است دیگر یک بز گر گله ای را گر می کند! گفتم شما حاج آخوند را نمی شناسید. او بیشتر از شما درس خوانده است. صدای آقای عامری بلند شده بود. یکی از طلبه ها در اتاق را باز کرد و گفت آقای عامری دوباره جوشی شدی! این همه نماز و روزه مستحبی و اجاره ای پس کی تو را آرام می کند؟ چرا سر بچه مردم داد می زنی؟ آقای عامری از خشم می لرزید. می دانستم که در خشم و خروش او ذره ای ریا نیست.. واقعا گمان می کرد که حاج آخوند شریعت را درست درک نکرده است. به قول خودش فقه را تذوق نکرده است. دیگر نمی توانستم پیش او منطق بخوانم. برای نماز مغرب و عشا رفتم مسجد حاج تقی خان، موضوع را برای آیه الله احمدی تعریف کردم. با حوصله به همه حرفم گوش داد. گفت اشکالی ندارد خودم برایت منطق می گویم. کتاب الکبری و حاشیه را پیش آقای احمدی خواندم و همیشه به مادر سونیا درود فرستادم که بوسه مادرانه او بر پیشانی ام چه سرنوشت شیرینی را برایم رقم زد! وقتی برای حاج آخوند داستان را تعریف کردم. خندید و گفت: در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست… به حکمت نهج البلاغه اشاره کرد که انسان ها دشمنی شان به دلیل نادانی ست. به جای این که دشمن نادانی خویش باشند، ریشه دشمنی شان نادانی ست. سید نکته را گرفتی! در خلوت خودم خداوند را هزار بار شکر می کردم که آخوند ده ما حاج آخوند است؛ در خیالم تصور می کردم اگر اقای عامری یا شبیه او آخوند ده ما می شد؛ چه بر سر زندگی میآمد؟ بهشت ما ویران می شد… سیدعطاءالله مهاجرانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

پیوستگی ...

مگه میشه مگه میشه
مگه میشه ترک وطن کرد
توی غربت عمری رو سر کرد
من که میدونم
تنها میمونم
وقتی غربت تو صداته
تو که توی همیشگی نیستی
دیگه عاشق زندگی نیستی
تو که میدونی
تنها میمونی

هی صبورو هی صبورو
بی غرورو جدا نمیشه بود
واسه زنجیر پیوستگی قانونه
ما که میدونیم
تنها میمونیم
ما که میدونیم
تنها میمونیم

مگه میشه مگه میشه
مگه میشه ترک وطن کرد
توی غربت عمری رو سر کرد
من که میدونم
تنها میمونم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...

پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟

مادر گفت : باقالی پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت :

ما امروز این ماهی ها را می خوریم

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند

چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ...

درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

آلبر کامو

تنها دوستم باش
آلبر کامو (Albert Camus)

«جلوی من حرکت نکن، من پیروی نمی‌کنم. پشت سر من حرکت نکن،

من رهبری نمی‌کنم. تنها کنارم قدم بزن و دوستم باش.»

آلبر کامو (Albert Camus)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

ابنجا تهران است...

من به این شهر بد گمان شده ام!
اینجا هر کس هرگهی بخواهد، می خورد،

توجیحش این است:
                     این جا تهران است...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ک.

که بلبلان همه مستند و باغبان تنها

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد

که بلبلان همه مستند و باغبان تنها

«صائب تبریزی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

مردم...

شمالم تا جنوبم عشق چه خاک و گندمی دارم
صدام یاری کنه باید بگم چه مردمی دارم

بگم این حقه هیچکس نیست که با ثروت فقیر باشه
کسی که فرش میبافه نباید رو حصیر باشه

اگرچه سختی از انسان یه کوه درد میسازه
ولی از مردم ما درد داره یک مرگ میسازه

شمالم تا جنوبم عشق چه خاک و گندمی دارم
صدام یاری کنه باید بگ چه مردمی دارم


نگاه کن بچه های کار چجور تو آب و آتیشن
توی این روزهای سخت کمک خرج پدر میشن
من و تو مردمی هستیم که گنج از رنج میسازیم
به این تاریخ خورشیدی به این فرهنگ مینازیم
من و تو مردمی هستیم که آینده تو مشت ماست
که از هفتاد نسل قبل هزار اسطوره پشت ماست

 

شمالم تا جنوبم عشق چه خاک و گندمی دارم
صدام یاری کنه باید بگم چه مردمی دارم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.