- او: تهران رو دوست داری؟ مردمش رو چی؟
- من: بذار فکر کنم! اینو بخون: «من همه آدمای این شهر رو دوست دارم، چون یکیشونو میشناسم» شب های روشن، فرزاد موتن
تو را نادیدنِ ما غم نباشد | که در خیلت به از ما کم نباشد | |
من از دست تو در عالم نهم روی | ولیکن چون تو در عالم نباشد | |
عجب گر در چمن، بر پای خیزی | که سرو راست پیشت خم نباشد | |
مبادا در جهان دلتنگرویی | که رویت بیند و خرّم نباشد | |
من اوّلروز دانستم که این عهد | که با من بستهای، محکم نباشد | |
ندانستم که هرگز سازگاری | پری را با بنیآدم نباشد | |
مکن، یارا، دلم مجروح مگذار | که هیچم در جهان مرهم نباشد | |
بیا تا جان شیرین در تو ریزم | که بخل و دوستی با هم نباشد | |
نخواهم بیتو یکدم زندگانی | که طیبِ عیش، بیهمدم نباشد | |
نظر گویند سعدی با که داری؟ | که غم با یار گفتن، غم نباشد | |
حدیث دوست با دشمن نگویم | که هرگز مدّعی محرم نباشد |
"آلنی اوجا به من گفت: تنها کسانی که میجنگند و به زندان میافتند و بازجویی میشوند، ممکن است از پاسخهایی که دادهاند ناراضی باشند. آنها که نمیجنگند، بازجویی هم نمیشوند، و آنها که بازجویی نمیشوند، بدیهیست که پاسخهای بد هم نمیدهند تا از دادن چنان پاسخهایی دلگیر و شرمنده باشند. درد نرسیدن به قله از آن کسانیست که اهل صعودند. رنج غرق شدن از آن کسیست که دل به دریا سپرده است. مدعیان پرمدعا از آن رو میتوانند همه ی مبارزان و مومنان و معتقدان را مورد تهاجم و بیحرمتی قرار بدهند و خود بر کنار از تهاجم دیگران بمانند، که هرگز در مخاطره نبودهاند، اهل میدان نبودهاند، مرد اقدام نبودهاند. بزدل، هرگز متهم نخواهد شد به اینکه در معرکهیی به قدر کفایت، شجاعت بروز ندادهاست؛ زیرا در معرکهیی نبوده تا شجاعتی – به هر مقدار – نشان داده باشد تا در معرض اتهامی قرار بگیرد. شبی تا سحر از درد نعره کشیدم، و نگهبان پیش سلولم که سربازکی بود صد بار گفت: « مرد اینطور ذلیل درد نمیشود ». پسرک، آخر، دردِ سنگ نکشیده بود تا بداند چرا نعره میکشم. درد، از آنِ درد آزمودگان است. در گذشته چنین بوده، امروز نیز چنین است. از یک بازجویی بدِ نادلخواه شرمنده نباش! صفی بلند از بازجوایان بد کینه دمِ سحر ایستادهاند. وقت نماز صبح آنها را خواهی یافت، اما به گذشته نخواهیشان برد
آتش، بدون دود| نادر ابراهیمی
آخ دلم هیچکی کنارت نیست ، سر کن با خودت
زیر و رو شو دنیا رو زیرو زبر کن با خودت
وقتی میبینی خودت داره کلافت می کنه
از خودت پاشو ، خودت با شو سفر کن با خودت
هر زمستون پیش از اینکه ریشه پابندت کنه
شاختو بردار و تمرین تبر کن با خودت
یا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین
یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت
سر بچرخونی مسیر روبه روتو باختی
سر بچرخونی مسیر روبه روتو باختی
از پل تردید با قلبت گذر کن باخودت
تنها موندی با خودت با دشمنت با دوستت
اخ دلم هیشکی کنارت نیست سر کن با خودت
هر زمستون بیش از این که ریشه پا بندت کنه
شاختو بردار و تمرین تبر کن با خودت
یا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین
یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مث بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم
سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم
چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم
کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم
کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب ... اگه بد ، با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه
مـــــــــــــــادر ...
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
لالایی ها تو دوست دارم ، بغض صداتو دوست دارم
Unfortunately, the world has not been designed for the convenience of mathematicians.