ویژه رحلت مردمهربانیها، حضرت رسول (صلواتاللهعلیهوآله)
ویژه رحلت مردمهربانیها، حضرت رسول (صلواتاللهعلیهوآله)
از سر جاده راه افتاده پای پیاده
یه دهاتی با همون لباس ساده
داره میاد برسه پنجره فولاد
بشینه روبرو گنبد، گوشه صحن گوهرشاد
یکی از شماله از کنار شالیا
یکی از جنوبه از همون حوالیا
همه اومدند دست خالیا
هنوزم یه عده توی راهند
مثل هرشب دلم برات کفتره سلطان
تو این شلوغی ما رو یادت نره سلطان
السلطان اباالحسن
دلشوره داره قلبش پاره لحظه شماره
زائر خسته ای که توی قطاره
تو هر ایستگاه می کشه از جگرش آه
منتظر نشسته تا که ساعت هشت بیاد از راه
یکی شهریه مثل این مسافره
یکی چادر نشینه از عشایره
همه حرم پر زائره
هنوزم یه عده توی راهند
بنده نوازیت همه میگن محشره سلطان
تو این شلوغی ما رو یادت نره سلطان
السلطان اباالحسن
از همه سیره بختش پیره داره می میره
غروب مریض خونه بد دلگیره
هی فراقُ خواب ایوون و رواقُ
بعد رویا باز می بینه در و دیوار اطاقُ
روی تختش بازم با گریه می شینه
پخش مستقیم حرم رو می بینه
حجم زائرا خیلی سنگینه
هنوزم یه عده توی راهند
آروم می گه این بنده هم نوکره سلطان
تو این شلوغی ما رو یادت نره سلطان
السلطان اباالحسن
پدرم گاهی از اوقات بعد از نماز مینشست و به آسمان زل میزد تا خورشید طلوع کند.کارش برای مدتی برایم سوال بود، تا اینکه فهمیدم من هم اگر به حال خود رها شوم همین کار را میکنم.
شاید به قول سهرابسپهری، شروع سلوک باشد، شاید هم پایان آن!
در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...
فریدون مشیری
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند | سروران بر در سودای تو خاک قدمند | |
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق | خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند | |
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن | قتل اینان که روا داشت که صید حرمند | |
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب | زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند | |
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان | تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند | |
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست | تا نگویی که اسیران کمند تو کمند | |
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی | گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند | |
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش | که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند | |
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس | به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند | |
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز | چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند | |
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست | گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند | |
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس | نشناسی که جگرسوختگان در المند | |
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی | که ضعیفان غمت بارکشان ستمند | |
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد | سست عهدان ارادت ز ملامت برمند |