در سابقه ام باد وزان است ...
انگار حکایت عباس بودن در تاریخ، نا امیدی است!
یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لى کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ
برای آنکه تو را دیگر دوست نداشته باشم، راهی نیافتم. ناچار، مجبور شدم که کلا «دوستداشتن» را کنار بگذارم.
و اکنون، مانند یک تکه سنگ، از کنار همهکس و همه چیز عبور میکنم، بیآنکه حسی نسبت به آنها داشته باشم یا از بودن با آنها لذت ببرم.
شاید باورت نشود، نسبت به کتابهای قفسهام هم دیگر رغبتی ندارم.
البته، از تو پنهان نمیکنم، حالا که به همهچیز اینگونه نگاه میکنم، به خاطر تقارنی که در این بیرغبتی وجود دارد، با همه چیز کنار میآیم! چه کسی فکر میکرد من از نگاههای رادیکالم نسبت به بعضی موضوعات عقب بنشینم؟
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته