باران می بارید، پدرم در به در میدوید برای رساندن تنها فرزندش به پزشک. مادرم برای من دعا میخواند. خاله خانوم به دنبال آژانس ...
باران می بارید، پدرم مرا تا مدرسه برد. مادرم مرا تا دانشگاه همراهی کرد. من بزرگ شدم و کماکان آسمان میبارید. دیگر همه چیز با خودم بود.
باران می بارید و من به مدت ۳ سال شهر خود را جا گذاشتم. ۶ ترم تحصیلی، روزهای تقدیری...
باران می بارید، هرکس عاشقانهای نوشت. هرکس ناسزایی گفت به رانندهی تاکسی بیانصاف و کسی تلاشی برای بی چتر رفتن نکرد! کسی زیر باران هرگز نرقصید! من نیز بی هیچ شور و هیجانی به خانه باز گشتم. در سکوت، در میعان روح در کالبد تن.
باران می بارید
و باز تو در خانه نبودی...
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.