تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود ، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود ، علی بود
تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود ، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود ، علی بود
اگر استاد برای آگاهی از زمان به ساعت من نگاه کند
و پس از آن به او بگویم استاد ساعت من پنج دقیقه جلو است
او خوشحال میشود و به من لبخند میزند.
حال اگر به او بگویم ساعت من پنج دقیقه عقب است
نه تنها خوشحال نمیشود بلکه بی تردید نگاه غضیبناکی تحویل من خواهد داد!
ممکن است شما هم بپرسید چرا!؟
احتمالا این فرق بین زمان مثبت و منفی است!
نام
شعر : دنگ...
مرگ رنگ/سهراب سپهری
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
«تولد امام جواد (ع) برشما مبارک باد»
الهی...
در
شگفتم از آن که کوه را میشکافد تا به
معدن جواهر دست یابد
و خویش را نمیکاود تا به مخزن حقایق برسد.
«علامه حسنزاده آملی»