شهوت را به تفریحاتمان اضافه کردیم، کم...
همانند جرعه شرابی که نوشیده میشود اما مست نمیکند!
آدمیزاد تا یه چیزی رو جزو زندگی روزمرهش نکنه، اونو یاد نمیگیره! برای همین تا وقتی روزمرگیمون همین خوردن وخوابیدن و تلوزیون دیدن باشه خیلی چیزا رو یاد نمیگیریم!
May I also give you one last bit of advice:
"Never say that you'll give a talk unless you know clearly what you're going to talk about and more or less what you're going to say."
R.P.Feynman, Cargo Cult Science
فاطمه، علت است خلقت را
فاطمه، حرمت است حرمت را
فاطمه، فاطمه است، بی کم و کاست
فاطمه، زهره است ظلمت را ...
فاطمه، عصمت است بر مریم
فاطمه، عفت است بر هاجر
فاطمه، عزت است بر کعبه
نه فقط کعبه، بلکه بالاتر
زینت فرش و قبله عرش است
از نگاهش فرشته میریزد
غنچه هم بی اراده زهرا
از دل خاک بر نمیخیزد
آب مهریه اش، زمین قرقش
پرده دارش خدا، ملک بنده اش
دامنش، پرورش دهنده اوست
ای به قربان پنج فرزندش
کاش حالا که نو بهار شده
کاش حالا که غنچه روییده
کاش حالا که جان گرفته زمین
کاش حالا که سبز پوشیده
از مزارش نشانه ای هم بود
کاش می شد براش گل ببریم
آه مادر ببخش، شرمنده
چقدر ساده از تو میگذریم
هم زمان غصه میخورد بر تو
هم زمین گریه میکند بر تو
سالمان فاطمیست ممنونیم
هفت سین گریه میکند بر تو
بی تو حتی بهار، پاییز است
با تو تحویل میشود امسال
بتکان خانه دل ما را
یا محول الاحوال
صابر خراسانی
کسانی که مدعی اند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه می رسندکه همه را باید کُشت...!
آلبر کامو
پ.ن: عجیب به دلم نشست!
برخی دردها، ممکن است موقتا از بین بروند، اما در حقیقت جایی نمیروند. باقی میمانند برای زمانی که فکر میکنی قوی شدهای. آنموقع به سراغت میآیند. روحت را به زجه میکشند و تو را به امید یک معجزه رها میکنند.
بیا و مرا به یک سلام زنده کن...
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی