ما هیچ، ما نگاه

... خـــــــــدای امــــــــروز آبـی آبـی ... آبـــــــــــــــی تـــــــــر ...

پائیز

پاییز که می‌شه ما بی‌اختیار می‌ریم اتاق جمشید. پاییز یه‌هو می‌آد، تو یه روز، مثّ بهار و بقیه. صپّ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند. مام مث عوام‌الناس، مث سیاوش قمیشی و کریس دی‌برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌آد. به جمشید می‌گیم :«سر مرگی مهمون نمی‌خوای دلمون گرفته…؟» می‌گه: «بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رو. نگا نارنجیا رو. به زبان حال با انسان سخن می‌گه. خرمالو رو ببین!» می‌گم: «جمشید! نارنجی چیه؟ مهر… آبان… وای از آذر! چه‌جوری بگذرونیم امسال‌و؟»
تولّد جمشید آبانه. خب ملومه خوشش می‌آد. را می‌ره می‌گه: «دنیا ینی محاسن پاییز». می‌گم: «خب چارتا مثال بزن از این محاسن!» می‌گه: «دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمی‌آره. پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت. آدم حظ می‌کنه.» می‌گم: «اولا چشت‌و درمی‌آرما. دوما اینکه نصفش معایبه. حیفِ تابستون نبود که همه‌ش لخت؟» یه چایی می‌ذاره جلومون، می‌گه: «حالا دلبر هیچی. شبا رو چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصفه روز غروبه.» می‌گم: «آقا! ما دوسّاعت شب بسّ‌مونه. زیادم هس. می‌خوایم زودتر بیدار شیم، تموم شه. یه چراغی می‌ذاریم اون گوشه تاریک روشن می‌شینیم ستاره می‌شمریم تا سحر چه زاید باز؟» می‌گه: «چایی از دهن افتاد.» «جمشید! اگه پاییز این‌قده که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زرد و نارنجی نگا می‌کنن حال‌شون جا می‌آد؛ چرا ما بِلَد نیستیم؟ چرا همه رفته‌بودناشون رو می‌ذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟»
جمشید یه سیبیل نازک داره. سفید شده. خیلی ساله اینجاس. همه‌ی پاییزای آسایشگاه رو دیده. می‌گه: «این درخت بزرگه نا نداره وگرنه بهت می‌گفتم پادشاه فصل‌ها ینی چی؟» می‌گم: «جمشید! یادته هشت-ده سال پیشا این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌هه رو میگم. واسه خودش هیبتی داشت قدیما. خوب با هم چسبیده بودن. آبان بود؟ یا آذر، ماه آخر پاییز… که مدیریت قدیمیه درو با لقت شیکست رفت تو، دید دست هم‌و گرفتن، تیکّه و پاره. رفتن که رفتن. پاییز نبود؟» یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه:‌ «آره یادمه.» «جمشید! اون یارو که ته راه‌رو می‌نشست سرش‌و می‌کرد تو حقوق بشر چی؟ همین وقتا بود دیگه. بهش می‌گفتیم داداش! حیفِ تو نیس؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌زد. فقط یواش می‌گف همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفمیدیم چرا آوردنش قاطی ما؟ یادته در حیاط‌و زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟ گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چش بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا!»
جمشید پا می‌شه می‌ره کنار پنجره. فک ‌می‌کنه ما حالی‌مون نیست. هرسال همینه کارش. می‌گم: «جمشید! ما چرا تا این زرد و قرمزا رو می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن و ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون‌یکی رو یادته رشید بود دستاش‌و تکون می‌داد؟ با عینک و سرِ فرفری وسط راه‌رو می‌گفت لبت کجاست که خاک چشم‌به‌راه است؟ یه بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌خونه نزدیک بود سیراب‌شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین‌وختا بودا جون تو… که دیگه از نونوایی برنگشت. آخرم ورداشتن یه ورق‌کاغذ چسبوندن پشت شیشه که خودسر شده، اشتبا شده، باس ببخشین. آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتبا شده؟»
-با شمام عزیزم-
جمشید نشسته رو زمین کنار دیوار تکیه داده، خیره به رو‌به‌رو. عین هرسال. می‌شینم کنار دستش، پای دیوار. می‌گه:‌ «وردار یه نارنجی بزن، رها کن این حرفا رو.» دو تا پر نارنجی می‌ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌کنیم جلوش: بیا توام بزن. یارو غریبه‌هه می‌گه: «چیه؟ با کی کی کار داری؟» می‌گم: «جمشید خودت‌و لوس نکن بابا. نارنجی رو بزن. بلند شو بریم تو حیاط.» می‌گه: «جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافت‌و. خودتم برو پی کارت.»
نشسته، تکیه به دیوار، می‌گم: «اگه نیای، تنها می‌رما!» تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار. خیره موند تا پاییز هرسال. رفتیم به مدیریت گفتیم: «ببخشین، چرا اسم این جمشیدو تو کاغذتون ننوشتین؟» گفت: «جمشید کدوم بود؟» گفتیم: «همونی که تولدش آبانه. حالام آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز.» جمشید می‌گه: «یه چایی دیگه بریزم؟» می‌گم: «چایی نمی‌خوام. بیا بشین. پاییز خیلی یادت‌و می‌کنم.» از پنجره‌ی اتاق می‌بینمش، وسط حیاط زردا و نارنجیا رو با پا هم می‌زنه. می‌خّنده، می‌خّونه: پادشاه فصلا، پاییز.


رادیو چهرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

ضربان

اپل توی تبلیغ Apple Watch میگه که شما می‌تونید ضربان قلبتون رو به اشتراک بذارید...

                                                                امروز چه راحت می‌شود دست دلی را رو کرد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

نامه

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

برهان نظم

بر سر برهان نظم افتاده در شهر اختلاف
دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته ای...


حسین جنتی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ک.

تا محرم

تا کربلا راهی نمانده،
                      و تا محرم اربعینی ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

دانشکده‌ی فیزیک هایزنبرگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

سوز

    آن که ندارد سوزی دیوانه نمی سازد...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

from feynman

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی


عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری

نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی


صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر

دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی


خادمه سرای را گو در حجره بند کن

تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی


روز وصال دوستان دل نرود به بوستان

یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی


گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام

سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی


قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی


این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد

جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.

خوابگاه، سال اول دانشگاه شهید بهشتی

یک مطلب سفارشی:

احتمالا اولین سوالی که اکثر ورودی‌های جدید شهرستانی بعد از ثبت نام می‌پرسند اینه: «ببخشید خوابگاه کجاست؟» و چیزی که می‌‌شنوند اینه: «خوابگاه شما بیرون دانشگاهه»! -«یعنی چی؟» -«یعنی اینکه خوابگاه‌های داخل شهر». اینجاست که اولین شوک به دانشجوی شهرستانی تازه وارد، وارد میشه! شوک بعدی وقتی وارد میشه که میره داخل خوابگاه، «خدای من اینجا خوابگاه دانشجوییه واقعا!» از همه بدتر اگه خوابگاه مطهری باشه! با نگاه اول به نمای ساختمون غربت توی دلش جا باز می‌کنه. بالاجبار میگه:«خب باشه!». حقیقت اینه که هنوز گرمه، داغه! هنوز نفهمیده کجا اومده. خلاصه دانشجوی تازه‌وارد اتاق رو تحویل می‌گیره و میره که وسایلش رو توی اتاق بذاره. از یک طرف براش سواله که اتاق چه جوریه، فضای خوابگاه چه شکلیه و از طرف دیگه احتمالا براش مهمه که هم اتاقی‌هاش کیا هستند! میاد داخل یه اتاق میشه که احتمالا حس خوبی هم نداره! تازه اگه اتاق ۴ نفره باشه و ۸ نفره نباشه! به هرحال مستقر میشه، کم کم بقیه هم می‌رسند و اعضای اتاق تکمیل میشه و اگه دانشجوی تازه وارد همراهی داشته، کم کم باهاشون خداحافظی می‌کنه و رسما زندگی دانشجویی رو کلید می‌زنه!

اینجاست که زندگی داخل یک اتاق و با یک جمع جدید شروع میشه. بچه ها شروع میکنند از هم می‌پرسند که «اسمت چیه؟»،‌ «بچه کجایی؟»، «چی قبول شدی»‌ و ... این پروسه بستگی داره به روحیه‌ی آدمای اتاق! ممکنه کسی درون گرا باشه، جوابتون رو با یک کلمه بده و یک نفر برون گرا باشه و کلی توضیح میده که مثلا شهر ما تو فاصله ی چند کیلومتری از فلان جاست و ... . کم کم شب میشه و سینه‌ی دانشجوی تازه‌وارد تنگ! با خودش فکر می‌کنه«خدایا چرا اینقدر امشب سخت میگذره!» همون موقع دلش برای همه تنگ میشه، حتی برای سوپرمارکتی سر کوچه شون! گرسنه ش میشه میره از مسئول خوابگاه بپرسه که غذا میدند نمیدند، می‌بینه که اصلا مسئولی نیست! می‌فهمه که فقط توی ساعات اداری مسئول داره خوابگاه! یکی از چیزای مسخره خوابگاه همینه! مجبور میشه بره از حراست دم در بپرسه، جوابش اینه: «باید برید توی سایت چند روز زودتر غذا رزرو کنی» «خب اینجا اینترنت داره که من غذا رزور کنم؟» «داره ولی هنوز وصل نشده!» «خب سایت چی؟» «سایت هم داره ولی تا بیاد راه بیفته طول میکشه!» «یعنی چی؟ اینا باید قبل از سال تحصیلی راه بیفته!» اون موقع دانشجوی تازه وارد میفهمه که بحث کردن فایده ای نداره و رسما کسی بهش جواب درست نمیده! خلاصه اینکه باید یه چیزی پیدا کنه بخوره، حالا یا از تو کیفش یا از مغازه های دور وبر خوابگاه! ممکنه هم با اون حس و حال داغونش برگرده تو اتاق و منصرف بشه و ساعت ۱۰ شب بگیره بخوابه که حداقل صبح پاشه به کلاسش برسه! صبح میشه. «خب حالا چه جوری باید برم دانشگاه!» ناچار میره پیش حراست و می‌پرسه. «سرویس دارید، برید فلان جا وایسید میاد!» اینکه حالا چقدر برنامه‌ی سرویس داغونه یه طرف، میشه تحملش کرد ولی اینکه برای ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر دانشجو فقط ۲ تا اتوبوس با راننده‌های بد اخلاق میفرستند رو اصلا نمیشه تحمل کرد. به هرحال دانشجوی‌تازه وارد یه جوری سوار میشه و میرسه دانشگاه و کلاسای اون روزش رو میره. موقع برگشتن که میرسه دوباره باید بپرسه که کجا سرویس‌های دانشگاه میاند! و باز همون مشکل نفرات دو سه برابر ظرفیت سرویس ها پیش میاد. سختی ماجرا از این جا شروع میشه که خسته و رسته برمیگرده خوابگاه و می‌بینه که همه چی بهم ریخته است! هر کسی داره یه کاری میکنه و حتی فکر کردن به این‌که قدری استراحت کنه توی اون سر و صدا براش غیرممکن به نظر میرسه! «خب اشکالی نداره، میریم یه دوش میگیرم!» خب حالا حمام کجاست؟! طبقه پایین. هر چی پایین تر میره تاریک تر میشه، یک سری از مهتابی‌ها که سوختند و یک سری هم مدام خاموش و روشن میشند. یه چندتایی ولی هنوز سالم موندند! از اون بدتر اینه که یک سری سوسک به اندازه فشنگ کلاشینکف کم کم پیدا میشند که فکر رفتن به حمام رو از سر دانشجو دور میکنند! «حالا فردا میریم حموم». دانشجوی تازه وارد برمیگرده بالا تو اتاقش. هنوز با کسی صمیمی نشده. غریبه! شب که میشه خیلی سخت میگذره! به این فکر میکنه که چرا تو شهر خودش نرفته دانشگاه یا اینکه قبول نشده؟ میشه رفت انتقالی گرفت. همین طوری یاد خونواده و دوری و محیط داغون خوابگاه که می‌افته فکر اینکه بره و انتقالی بگیره توی ذهنش تقویت میشه. به روز سوم نمیکشه که دیگه دانشجوی تازه وارد ما یه بغضی توی گلوش گیر میکنه و احتمالا روز چهارم هم برای انتقالی اقدام میکنه! حالا اینکه با چه مکافاتی میره آموزش بماند! نکته اینه که مسئولین آموزش بر حسب تجربه میدونند که ورودی های جدید شهرستانی، اول سال زیاد به خاطر انتقالی مراجعه می‌کنند برای همین یه جوری می‌پیچونندشون! خلاصه هفته‌ی اول به هزار زجر و بدبختی تموم میشه و اکثر اونایی که میتونند فلنگ رو می‌بندند و میرند خونه شون! و از همه بدتر، لحظه برگشت از خونه به سمت دانشگاه! هی دلش میخواد بمونه خونه هی میگه نه باید برم دانشگاه ولی خب اون خوابگاه لعنتی ... خلاصه بر میگرده خوابگاه، هفته‌ی دوم به داغونی هفته‌ی اول نیست، یکمی عادت میکنه، شروع میکنه دوست پیدا کردن ولی بازم سخت میگذره. مخصوصا توی تهران به این درندشتی که رفت و امد توش برای یه تازه وارد واقعا سخته! هفته‌ی دوم کم کم می‌فهمه که چه جوری باید بره و بیاد، غذا رزور کنه و ... تقریبا دو سه هفته که میگذره تازه می‌فهمه که کجاست و چیکار باید بکنه. برای همین من اسم ماه اول رو میذارم ماه گیج و منگ بودن به همراه استرس زیاد! خلاصه بعد از بحران‌های هفته‌‌های اول، دانشجوی تازه وارد دیگه به محیط عادت میکنه و سعی میکنه با شرایط جدید خودش رو وفق بده. نکته اینه که از اینجابه بعد یک سری اتفاقات مهم می‌افته! بعضی ها ممکنه دوستای خوبی پیدا کنند، بعضی ها نه! بعضی ها ممکنه سراغ درس و مشق برند بعضی ها نه و هزار جور جو مختلف که خیلی موثره روی زندگی دانشجویی فرد! به هر حال زندگی فرد وارد یک فاز جدیدی شده، به دور از خونواده، استقلال و آزادی بیشتر و ... در نهایت ترم اول با همه جور فراز و نشیبی که داره به پیش میره. 

ترم دوم که شروع میشه اصلا شبیه ترم اول نیست! دانشجو دیگه میدونه که محیط زندگیش چه جوریه ولی باز هم ممکنه اتفاقای جدیدی رخ بده. از جمله اینکه هنوز معنی ترم زوج رو نمیدونه! نمیدونه که ترم زوج خیلی سریع میگذره و به خاطر تغییر فصل و آب و هوا ممکنه هزار جور تفریح یا هزار جور سرگرمی خارج از دانشگاه براش پیش بیاد! و در نهایت از درس ممکنه جا بمونه و دانشجویی که اومده بود تا درس بخونه، طی ترم اول به خاطر تازه واردیش و ترم دوم به خاطر شرایط متفاوتش ممکنه از درس جا بمونه! اما خوبی ترم دوم اینه که استرسی وجود نداره و تقریبا فرد عادت کرده که توی یه جای تنگ زندگی کنه، غذای بی مزه بخوره و روابط اجتماعیش رو بالا ببره. توی ترم دوم یک استراحت بزرگی هست به اسم تعطیلات نوروز، همه برای یه مدتی میرند تعطیلات و برمیگردند و درست بعد از برگشتنشون وارد یه تهران جدید میشند. شهری که تا دیروز برف داشت الان کاملا سرسبز شده و با طراوت! مجددا همه چی می‌چسبه الا درس! بچه‌ها هماهنگ کنیدبریم دربند و ...

نکته ی مهم ترم دو اینه که اکثر بچه ها میگند: «خوب شد اون روز که رفتم انتقالی بگیرم بهم ندادند!»، «اونقدرا هم سخت نیست!»،‌«خیلی هم سخت نمیگذره بابا!» ، «اصلا چه دلواپسی هایی که الکی داشتیم!» و ... خلاصه تا امتحانای خرداد همه چی خوب پیش میره و زمانی که امتحانا تموم میشند معمولا بچه ها از اینکه میخواند از همدیگه جدا بشند ناراحت میشند! و در نهایت اینکه دانشجویی شهرستانی همیشه یک دلتنگی داره! زمانی که خونه‌ست دلش پیش دوستانشه و زمانی که پیش دوستانشه دلش پیش خونواده ست! زندگی راحتی نیست ولی به نظر من می‌ارزه! یادمون باشه که مبدا خیلی از اتفاقای دنیا «هجرت» هست! باید سفر کرد، سختی کشید! زندگی انسان چیزی جز تلاش‌های پی درپی و فراز و نشیب ها نیست! آب جاری طراوت و نشاط داره ولی آب راکد میگنده! 


از زندگی دانشجوییتون نهایت لذت و استفاده رو ببرید، از بهترین دوران زندگیتون به خوبی استفاده کنید، قطعا روزی می رسه که دلتنگ این دوران میشید! سخت کوش باشید و خدا رو فراموش نکنید «او است آن که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد تا ایمانی به ایمانشان بیفزایند و سپاهیان آسمان ها و زمین فقط از خداوند است و خدا دانا و حکیم بوده است.» سوره الفتح- آیه4


راستی از عرق گیاهی «اسطوخودوس»استفاده کنید! برای کاهش استرس خوبه! روزی سه تا فنجون! 


شاد و پیروز باشید


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ک.