گهگاهی  حوس می‌کنم مثل فاینمن به یک کلاب بروم و آنجا چیزی بنویسم/بخوانم یا مثلا دلم می‌خواهد مثل بعضی‌ها بروم کافه، شعری بنویسم، پستی منتشر کنم یا توییتی... ولی نمی‌شود! کافه‌کتاب‌های مختلفی را هم امتحان کرده‌ام،‌در شهرهای مختلف، ولی باز نمی‌شود! بدم نمی‌آید که پاتوق‌های مختلفی داشته باشم، ولی باز هم نمی‌شود! خیلی وقت است که دیگر پاتوقی برایم وجود ندارد. هی نمی‌شود! البته خیلی وقت است حس «خانه» هم دیگر نیست! بی آشیانه شده‌ام گویا! خیلی وقت است در هیچ‌کجا پایدار نیستم! پس انتظار یک پاتوق واقعا انتظار بی‌هوده‌ایست! 
و بدتر از همه رفتار آشوب‌ناک من است که غیرقابل پیش‌بینی شده! 

ای پرنده مهاجر
سفرت سلامت اما
به کجامیری عزیزم قفسه تموم دنیا
روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوری
وقتی خورشیدی نباشه تا همیشه سوت و کوری
میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه