در مریخ تنها من بودم و فرانچسکو .. از تمام بشریت .. فراچسنکو که روبوت قراضه ای بود و من هم، جامانده ای از زمین .. تنها کار ممکن توضیح زمین بود و عشق که فرانچسکو نمی فهمید .. وقتی او زنگ زد ..فراچسنکو برای اولین بار عاشق شد با اولین صدای زنانه ای که شنیده بود... تمام مدتِ پس از آنرا کاری نداشتم مگر آموختن معاشقه به فراچسنکو ...

داستان مریخ - اپیزود اول
من میدانم اسب ابی شنا نمی کند